قسمت دهم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 272
بازدید کل : 22051
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 3
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 7
:: بازدید ماه : 272
:: بازدید سال : 808
:: بازدید کلی : 22051

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت دهم
دو شنبه 14 اسفند 1391 ساعت 22:46 | بازدید : 1547 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

تازه داشتيم صبحونه ميخورديم که در خونه زده شد .

به سياوش گفتم : سيا بدو برو در رو باز کن . سيا گفت : خودت برو مگه من حمالم . با عصبانيت پا شدم

و يه سيلي محکمي هم به سر سيا زدم . سيا گفت : برو برگشتني حالت رو جا ميارم . در رو باز کردم

ديدم خالمه .

-سلام خاله جووووووووووون .

-سلام رضا .... من به شوخي دستمو آوردم جلو تا باهاش دست بدم . خالم يه نگاه خشني کرد و

گفت : دستت رو بکش . بزرگ شدي ديگه . اين کارا بعيده . گفت : سياوش کو ؟ گفتم : خونه ست داره

صبحونه ميخوره . گفت : صبحونه ؟؟؟؟

اومد خونه و کيفش رو انداخت رو مبل و رفت آشپزخونه و گفت : بچه ها صبحونه تونو بخورين يه سورپرايز

دارم براتون . من به سياوش نگاه کردم و سياوش هم شونه هاشو انداخت بالا يعني اونم نميدونست

سورپرايز خاله چيه ...

وقتي صبحونه تموم شد گفت : ميخوام امروز ببرمتون سينما و مهمونه من . سياوش يه هورااااااااااااااااااي

بلندي کشيد ولي من سکوت کرده بودم چون ميخواستم سياوش ضايع بشه . سياوش يهويي به من

نگاه کرد و من به روش خنديدم . سيا پا شد و منو دنبال کرد . منم که نميخواستم حتي دستش بهم

بخوره چه برسه به اينکه کتکم بزنه رفتم اتاق و در رو بستم و کلي خنديدم . آخر سر خالم اومد و ما رو

آشتي داد . به خالم گفتم : حالا فيلمش چيه ؟

گفت : خيلي طنزه . توفيق اجباريه ...

بالاخره قرار شد به حساب خالم بريم سينما و خوش بگذره .

من و سيا لباس هامونو پوشيديم و به قصد اين که داريم ميريم پارک از خونه زديم بيرون . قرار شد بعد از

ظهر بريم سينما . ولي ما که تا اون موقع حوصله مون سر ميرفت . بالاخره با سياوش رفتيم پارک و خالم

تو خونه تنها موند البته ماهواره يه سريال عاشقونه نشون ميداد و داشت اونو نيگاه ميکرد .

رسيديم همون پارکي که با نگين قرار ميزاشتم . و رو همون صندلي که خالي بود نشستيم . بازم اون

خاطره ها يادم اومد . همه حرفاش يادم اومد ... اون همه شوخي کردن هاش و ...

گوشي رو در آوردمو به نگين زنگ زدم .

برداشت . –سلام نگين . الو نگين . نگين هم جوابمو نداد. قطع کرد . من اون موقع يه خورده ترسيدم .

فکر کردم گوشيش دست مامانشه . چند دقيقه گذشت و من داشتم با سيا حرف ميزدم که نگين زنگ

زد . برداشتمو

-سلام رضا .

-سلام . نگين چرا قطع کردي ؟

-رضا بيچارم کردي . الان خونه آبجيم اينا بودم و يه لحظه از گوشيم دور شدم . اوني که گوشيمو برداشت

آبجيم بود ...

-گفتم : وااااااي يعني فهميد ؟

-گفت : ولش کن بابا . بالاخره يه روزي ميفهميد . چه بهتر .

-گفتم : بابا چي ميگي ؟ ميره به مامانت اينا ميگه هااااااا

-گفت : نه نميزارم . تو نگران نباش . یعنی نمیتونه این کار رو بکنه چون یکی از اون رازهای محرمانش

دست منه اگه بگه آبروی خودت میره . نمیتونه بگه

-عجب آدم بي خيالي هستي نگين . تعجب ميکنم ...

-رضا ... رضا ... تو رو جون نگين ولش کن چيزي نميشه بگو حالت چه طوره . کجايي . چيکار ميکني . با

کي هستي ؟

-حالم خوبه . بهتر از تو . الانم تو همون پارکم .پارک لاله ...

-نگين گفت : دستت درد نکنه ديگه بدون من ؟؟؟؟؟

-گفتم : نگين همه رفتن مسافرت و من تنها تو خونه موندم . دلم گرفت زدم بيرون . الان با پسر خالم

هستم . سياوش .

-گفت : سلام برسون . حالا چرا تو نرفتي ؟

-گفتم : دليل خاصي نداره . يه خورده فکر کني پيداش ميکني .

-گفت : باشه . خب ديگه چه خبرا ؟

-گفتم : خالم اومده پيشم داره ازم مواظبت ميکنه . قراره بعد از ظهر بريم سينما .

-گفت : سينما ؟؟؟

-گفتم : آره . سينما قدس . ميشناسيش که ...

-گفت : آره ميشناسم . با يه لحن طنز گونه گفت منم با آبجيم ميام .

-گفتم : آره ديگه با خودت بيار ديگه مطمئن شه که ما با هم دوستيم . هم خالم بفهمه و هم آبجي تو ...

-خنديد و گفت : شوخي کردم بابا .

-گفتم : نگين يه چيزي بگم خندت نگيره ؟؟؟ تو رو خدا نخند هااااااا

-گفت : باشه باباااااا نميخندم بگو .

-با صداي لرزون و ترسيده گفتم : ميدوني من عاشق شدم .

-نگين چيزي نگفت و سکوت کرده بود . گفتم : شنيدي ؟؟؟؟؟؟

-گفت : آره . (انگار ناراحت شده بود )

-گفتم : خب نميخواي بپرسي واسه چي ؟ عاشق کي شدم ؟

-گفت : ميدونم . حتما عاشق يه دختر شدي و الانم زنگ زدي که اينا رو بهم بگي و منم حسوديم شه .

-گفتم : نگين شايد هيشکي باورش نشه و شايدم خندت بگيره يا شايد غرور بگيرتت ولي من عاشق تو

شدم . نگين من که حرف دلمو زدم بزار يه خورده باهات درد دل کنم . قول ميدي به حرفام گوش بدي ؟

-گفت : راستي رضا ديروز چهارشنبه سوري بود آتيش بازي کردين >؟

-گفتم : نگــــــــــــــــــين. تو رو خدا حرفامو گوش بده . من دارم راست ميگم . حرفامو گوش ميدي ؟

-گفت : ببين رضا من نميخواستم اين اتفاقات بيفته . من اعتقاد به اين دارم که هيچ وقت کسايي که

عاشق هم هستن به هم نميرسن مگه اينو تو تو دفتر شعرت ننوشتي ؟منم عاشق تو هستم . بيا يه

کاري کن عاشق من نشو تا هميشه با هم باشيم . چون من واقعا عاشقتم . رضا به جون همين نگيني

که داري باهاش حرف ميزني منتظر همين لحظه بودم که بهت حرف دلمو بزنم .

-گفتم : نگين من همون لحظه اي که کتاب رو از زمين برداشتي و نيگام کردي عاشقت شدم . تو کي

عاشق من شدي که ندونستم؟

-گفت : رضا منم اون لحظه اي که تو پارک قرار گذاشتيم و تو با دوستت بودي و داشتيم حرف ميزديم .

يادته گفتم ازت خوشم اومده . اولش هم ترسوندمت . اون لحظه واقعا ازت خوشم اومد و عاشقت شدم .

رضا ميدونستي از اون لحظه اي که برگشتم خونه دارم همش تو دفتر خاطراتم واسه اون لحظه و واسه تو

شعر مينويسم ؟

-آه . راستي گفتي شعر ؟؟؟؟ مگه تو شعر هم مينويسي ؟

-گفت : آره .البته به شعراي دفتر تو نميرسه . ولي واسه اين که بتونم احساساتمو بهت ابراز کنم دارم يه

دفتر شعر واست مينويسم

-گفتم : واقعا نگين يعني اينهمه بهم علاقه داري ؟ البته شعراي من که مال خودم نيست . ولي خيلي

دوست دارم شعراتو بخونم .

-گفت : آره . اميدوارم تو هم عين من باشي . قول ميدم يه روزي که اومديم پارک دفترمو بيارم بخونيش .

-گفتم : خب خوبه .

-گفت : رضا ميدوني الان چه حسي دارم ؟ حس ميکنم سبک شدم . چون واقعا حرف دلمو زدم برات .

-گفتم : نگين میدونستی خیلی احساسی هستی ؟الانه که یزنی زیر گریه نه ؟

-گفت : آره . از شعرات معلومه تو هم ادم با احساسي هستي . گفتم : خب کاري نداري ؟؟؟؟؟

گفت : نه . ميخواي بري ؟ گفتم : آره نگين . ميترسم يه خورده ديگه حرف بزنم گريه ام بگيره .

گفت : باشه برو به کارات برس .

خداحافظي کرديم ...

اون روز خيلي احساساتي شده بودم . يعني خيلي بغض کرده بودم . نميدونم دليلش چي بود ...

سياوش هم از من دور شده بود . بالاخره پيداش کردم و همين که چند قدمي از پارک دور شده بوديم

نگين زنگ زد .

برداشتم . گفت : رضا تو هم مثل من شدي ؟؟؟؟؟

گفتم : چي ؟ گفت : من دلم گرفته . رضا خواهش ميکنم بزار بيام سينما و تو رو ببينم . قول ميدم کاري

نکنم که خاله ات شک کنه .

گفتم : نه نگين . نه . خواهش ميکنم . من راضي نيستم تنهايي بياي تا سينما و نميخواد هم آبجيت رو

با خودت بياري و کاملا شک کنن . پس خودتو کنترل کن و هر وقت دلت گرفت يادت بيار يکي به اسم رضا

عاشقته و دوستت داره . باشه ؟

-گفت : مممممممممممممم باشه ولي من خيلي دلم گرفته بي انصاف . خوش بگذره . خدافظ .

با سياوش اومديم تا بازار و ديدم که آلبوم جديد مجيد خراطها اومده . گرفتمش و اومديم خونه . خاله در رو

باز کرد و ...

دستش درد نکنه اونروز خاله نهار آماده کرده بود . خورديم و با خاله اومديم بازار . قرار بود بريم سينما ولي

انگار وسط هاي فيلم بود . ما اومديم بازار يه خورده بگرديم تا فيلم تموم شه بعد بريم سينما .

بالاخره بعد از وقت تلف کردن رفتيم داخل سينما . زياد تماشاگر نداشت و منو سيا رفتيم همون شماره

صندلي که رو بليط نوشته بود نشستيم . خاله هم اومد کنار ما نشست بعد از چند دقيقه توجهم به يه

دختر که فکر کنم با مامانش و داداشش اومده بود سينما جلب شد از پشت سر که نگاش کردم خيلي

شبيه نگين بود . نتونستم فيلم رو خوب نگاه کنم خيلي سعي کردم که قيافشو ببينم ولي نشد . ولي

نگين که داداش نداشت . شايدم يکي از فاميلاش بود اصلا شايد نگين نبود . آخرش فيلم تموم شد و بازم

نتونستم برگشتني بفهمم که اون کي بود . انگار که اون روز خيالاتي شده بودم . اومديم بيرون . و

قرار شد فردا هم بياييم بازار براي خريد هديه نوروز به مامان بزرگ .

بعد از خريد جزئي رفتيم خونه . شب بود . منم و سيا رو مبل لم داده بوديم داشتيم ايکس باکس بازي

ميکرديم خالم اومد کنارمون نشست بعد يه حرفايي داشت ميزد و ما هم گوش ميداديم .انگار دلش پر

بود . يکي رو ميخواست که درد دل کنه . اون ميگفت : بچه ها ايشاله وقتي اومدين دانشگاه ميفهمين تو

دورو برتون چي ميگذره ...

سيا پريد وسط حرف و گفت : آره ميدونم حتما خاله جون ياده دور و برش افتاده ( منظورش همکلاسي

هاي مختلطي که تو کلاس هستن بود و شايد هم دوست پسرش ) بعد از چند دقيقه من فهميدم که

سيا چي گفته . يهو زدم زير خنده ... از خنده دل درد گرفته بودم که خالم يهو گفت : زهر مــــــــــار . بسه

ديگه دارم حرف ميزنم . همين طور داشت حرف ميزد تلفن خونه زنگيد . خالم برداشت و شروع کرد به

حرف زدن .

الو ... ســــــــلام آنا . الهي قربونت برم من . ( آناهيتا اسم آبجي من بود و تو خونه آنا صداش ميکرديم )

بعدش نوبت رسيد به مامانم . خاله ام هم از روي عمد تلفن رو رو آيفون گذاشت . ميدونست که ميخواد

ما رو نصيحت کنه . مامانم همين که الو سلام کرد شروع کرد به سوال پيچ کردن . همون طور که انتظارش

رو داشتيم . آخر سر گفت گوشي رو بده به رضا ميخوام باهاش حرف بزنم . گوشي رو گرفتمو سلام

دادمو ...

مامانم گفت : ما الان تو بازار مرزي هستيم چي لازم داري بگو برات بگيرم . من اولش گفتم هيچي .

ولي بعدا يادم افتاد که چه چيزا لازم دارررررم . يکي يکي براش گفتم . جالب اينجا بود اعتراضي هم نکرد

و با کمال ميل قبول کرد بخره .

بعد تموم شدن حرفاي مامانم . خاله ام شروع کرد به ادامه دادن حرفاش . منم خيلي ازش سوال کردم تا

از دوست پسرش بگه . ولي مثل اين که اون خيلي هم نميخواست همه ماجراهاشو لو بده ولي من

مطمئن شدم که دوست پسر داره . ولي آخر سر حرفاي جالبي زد ...

ميگفت : بچه ها هيچوقت غرورتونو واسه خاطر آدم مثل همه آدما نشکنيد . هيچوقت نزاريد از مال و از

همه چيتون سوء استفاده کنن . و يادتون باشه هر وقت رفتين دانشگاه جز درس به چيز ديگه اي فکر

نکنين . شايد بعضي دخترا باشن که مخ پسرا رو ميزنن ولي اگه آخر آخرش گير افتادين و باهاش دوست

هم شدين سعي کنين يه عشق پاک داشته باشين . بيچاره خالم فکر ميکرد هر وقت ما وقت

دانشگاهمون بشه عاشق يکي ميشيم . حال منو که نميدونست ....

اون شب من بازم دفتر خاطراتمو باز کردمو همه اتفاقات رو نوشتم . ولي فرداش يه اتفاق خيلي جالب

افتاد که من هم خوشحال شدم و هم از يه جهتي ناراحت . فردا صبح بود که بازم با سيا اومديم بيرون

بريم نون بگيريم . تو نونوايي علي رو ديدم که نه آبي به صورتش زده بود و نه شونه اي به موهاش ...

خوشم اومد از تريپش ... سلام دادمو گرم صحبت شديم ... انگار دلش وا شد و همه چي رو که بين مينا

و اون اتفاق افتاده بود رو بهم گفت ... باورم نميشد ...

 

 



|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
♥ ZhIlA♥ در تاریخ : 1392/2/24/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
samira در تاریخ : 1391/12/24/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
ژیلا در تاریخ : 1391/12/21/1 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
محدثه در تاریخ : 1391/12/18/5 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/12/16/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/12/16/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
مبینا در تاریخ : 1391/12/16/3 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
maryam در تاریخ : 1391/12/15/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
سحر در تاریخ : 1391/12/15/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
سپیده در تاریخ : 1391/12/15/2 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: